ص7: کلاس عملیات، خیلی سخته... فکر نکنم به این زودی بتونم سر کسی را ببرم... اما خیلی به خودشون مطمئن هستند... اینقدر مطمئنند که توقع دارند بعد از گذشت سه ماه، یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم به پلیس شریعت ملحق بشم و سر و دست مردم را قطع کنم...
ص8: چون تونستم ابوالاعلی را از خودکشی نجات بدم، به من سهمیه یک کنیز ایزدی تعلق گرفت... وقتی به بازار مرکزی کنیز فروش ها رفتم و کاغذم را نشون دادم، گفتند برو یکی را انتخاب کن!... دختر بدی نبود اما نگام نمیکرد و مقاومت میکرد... وقتی صورتش را با زور با دوتا انگشتم محکم فشار دادم تا با من حرف بزنه، تازه فهمیدم 12 سالشه و اسمش سوده است... چرا اینجوری شدم؟ قبلا عاطفی تر بودم... از سکس خشن خوشم نمیومد... از کودک آزاری بدم میومد... اما حالا...
ص9: این چند روز قلم و کاغذم پیشم نبود... یا مشغول آموزش ها بودم یا مشغول سوده... فکر میکرد داره زنم میشه اما بهش فهموندم که کنیزمه... وقتی میخواستم بیام، به بن فاروق فروختمش... الان با ده تا ماشین کاپرا داریم میریم تا اولین عملیات را در تپه های فلاتیه تجربه کنم... ما پیروز میشیم... باید اسد نابود بشه... به مرتدین و مجوس رحم نمیکنیم... الله اکبر... الله اکبر...
ص10: دو روز هست که زمینگیر شدیم... دو تا کاپرا را با اهلش زدند... مَشعل فقط ازش پوتینش مونده... بیسیم پیش خودمه و منم دو قدمی ابو یزید الشامی هستم... ابو یزید فرمانده پر تجربه ای هست... چچن آموزش دیده... نمیدونم خیلی شجاعه یا خیلی وحشی است... چون به خودی ها هم رحم نمیکند... ابویزید مدام به اون طرف بیسیم میگه: «زمینگیرمون کردند... باید برگردیم... اصلا نمیدونم کجا گِرا دارن...» ... میشنوم که اون طرف بیسیم میگه: «حق برگشتن نداری... تو در شرایط سختتر هم بودی... حساب بانک های لندنت الکی پر نشده... به سه تا کنیزی فکر کن که قراره از بَعل امارات بگیریم برات... واسه جهاد نکاح اومدند... خوراک خودت هستند...»
ص11: بالاخره از جهنم برگشتیم... ابویزید قطع نخاع شد... نفهمیدم چی شد که موجی شدم... تلفات زیاد دادیم... میگن به این خاطر بوده که به ایرانی ها خوردیم... مثل اشباح متحرک و پرسرعت بودند... اینقدر دقیق گرا میگرفتند که فکر میکردیم از وسط خودمون دارن زاویه میچینند... مگه میشه کسی مشرک و مجوس باشه اما تا آخرین گلوله اش بایسته؟!... کم آوردم... خدا با اوناست یا با ما؟!
ص12: دیشب اردوگاه به هم ریخت... داشتیم به فیلم سخنرانی شیخ محمد العریفی گوش میدادیم که صدای انفجار اومد... همه میدویدند و به طرف غرفه دو میرفتند... غرفه بن فاروق بود... آتش شعله ور کشیده بود... داشت همه چیز را میسوزوند... صدای زوزه آتش همه را به وحشت انداخته بود... بعدش فهمیدم که بن فاروق بی رحم خاکستر شده... سوده به خودش کمربند انفجاری بسته بوده و با خودش سه چهار نفر را کُشت...
ادامه دارد...